خلاصه: رمان داستانی که روایت نشد. روایتی برخواسته از حیلههای یک شخصیت؛ شخصیت بینامی که به خوانده نشدن محکوم شد. او از سیاهچالهی ذهن نویسندهاش برمیخیزد و خود داستانش را روایت میکند. داستانی که نباید نوشته میشد! داستانی که نباید خوانده شود! تمام کوچه پسکوچههای ذهنم درد میکند؛ زلزلهی فکرها، خانهی آرزوهایم را ویران کرده. ابرهای برخواسته از سردرگمی، دائم میبارند و آتشِ حسرتهایم، زبانه میکشد. درمیانِ طوفان غم میایستم و به او خیره میشوم. جایی کنارِ تختهی روحم ایستاده و خودنویسِ مشکی رنگ را با صدای بدی بر آن میکشد. تمام جسمَم از صدای خش برداشتنِ روحم، پر شده است. تنها راهِ نجات، خواستهی اوست و من در سیاهچالهی ذهنم سقوط میکنم. *** معلق درمیانِ سیاهی به دنبالش میروم. دستهایش را در جیب شلوارش فرو برده؛ همان شلوارِ مشکی ...
