شاید نباید انقدر ناامید به زندگی نگریست.شاید قلمم تلخ باشد، حتی برای خودم!اما انقدر حس مرگ را میچشم که بالاتر از سیاهی را میبینم.با اینهمه مرگ، باز هم قول میدهم فقط برای سایهام بنویسم، سایهجان سلام! گاهی مرگ را با تمام استخوانهایم میچشم و بعد از آن، حیرت میکنم از زنده ماندنم! گاهی با خود فکر میکنم آیا من واقعاً زنده هستم؟ آیا روزی چندبار مرگ، کافی نیست برای اتمام این بازی؟ چندبار قرار است از پرتگاه ذهنمان احساساتمان سقوط کنند؟! چند بار لازم است اعتمادهایمان را به دار بیاویزند تا تمام شود این زندهماندن کلیشهای؟! چرا شادبودن را به ما یاد ندادند؟! چرا ذهنم پر شد از حال بد و چهرهٔ سیاه ناامیدی؟! حس مرگ را با سلولهای زنده، به جانخریدن هم عالمی ...