نتایج جستجو :

شاید نباید انقدر ناامید به زندگی نگریست.شاید قلمم تلخ باشد، حتی برای خودم!اما انقدر حس مرگ را می‌چشم که بالاتر از سیاهی را می‌بینم.با این‌همه مرگ، باز هم قول می‌دهم فقط برای سایه‌ام بنویسم، سایه‌جان سلام! گاهی مرگ را با تمام استخوان‌هایم می‌چشم و بعد از آن، حیرت می‌کنم از زنده ماندنم! گاهی با خود فکر می‌کنم آیا من واقعاً زنده هستم؟ آیا روزی چندبار مرگ، کافی نیست برای اتمام این بازی؟ چندبار قرار است از پرت‌گاه ذهن‌مان احساسات‌مان سقوط کنند؟! چند بار لازم است اعتماد‌هایمان را به دار بیاویزند تا تمام شود این زنده‌ماندن کلیشه‌ای؟! چرا شادبودن را به ما یاد ندادند؟! چرا ذهنم پر شد از حال بد و چهرهٔ سیاه ناامیدی؟! حس مرگ را با سلول‌های زنده، به جان‌خریدن هم عالمی ...

  • زنده‌ای بدون زندگی
  • شقایق سیدعلی
  • ش.روحبخش
  • تعداد صفحات : 32
  • تگ: منتخب
  • بازدید: 1637
ادامه و دانلود

گويي نبض ما اهالي قلم در قلممان است تا وقتي قلممان حرفي براي نوشتن دارد ما نيز نبضي براي زندگاني داريم.لقب ته تغاري ته تغاري‌ها هم مي‌رسد به اسفند ماهي‌ها.همان‌هايي که وجودشان در هر خانه ضروريست بس که کوه آرامش‌اند... .صبر و حوصله‌ي‌شان بي‌نظير است، عصباني نمي‌شوند و صبوري مي‌کنند اما اگر عصبي شوند مانند آتش فشان شعله ور مي‌شوند. اگر بگوييم زيباترين لبخندها را دارند دروغ نگفته‌ايم! اسفند ماهي‌ها اکثرا مظلوم و مهربانند همانند ماهشان، آخر اسفند که مي‌شود آن‌قدر همه در تکاپو براي رسيدن بهار هستند که اسفند را فراموش مي‌کنند، اما اسفند هر سال به مهماني ما مي‌آيد. اسفند ماهي‌ها همان دوستان با معرفتي هستند که روي هر چه رفيق را سفيد کرده‌اند. *** چايي در استکان مي‌ريزم، هيزم هاي خيالم شعله‌ور مي‌شوند... . توان خاموشش ...

  • دلنوشته نبض قلم
  • آتوسا رازاني کاربر انجمن يک رمان
  • ش.روحبخش
  • تعداد صفحات : 79
  • تگ: منتخب
  • بازدید: 1459
ادامه و دانلود

تقویم من بدون تو شاهد هیچ بهاری نیست.از وقتی از شهر بهاری من کوچ کردی و رفتی،تمام درخت های قلب یخ زده‌ام؛ زرد و خزان شدند و سیل باران پاییزی، کل قلبم را فرا گرفت.بدون تو این بهار که سهل است؛تمام بهار های تقویم عمرم، هیچ وقت سبز نخواهند شد!مرگبار است.رفتن کسی را به چشم دیدن و دم نزدن!فاجعه است...دادنش به دیگری و نبودنش در زندگی و روزمرگی‌هایت! مرگ است... دیگر حتی صدایش را نشنوی؛ نفس‌هایش را حس نکنی؛ دست‌هایش را لمس نکنی! تمام این‌ها برای ادمی مثل من چیزی جز مرگ را رقم نمی‌زند. می‌بینی مرگ چه قدر راحت می‌تواند رخ بدهد؟! مرگی که در بیداری آدم را اسیر خودش می‌کند! مرگ زنده! یک مرگ از جنس زندگی! *** ساعت از نصف شب هم گذشته است. خواب به چشم‌های ...

  • تقویم بی بهار
  • رویای محال کاربر انجمن یک رمان
  • صبا عباسی
  • تعداد صفحات : 40
  • تگ: منتخب
  • بازدید: 1455
ادامه و دانلود

همه‌مان پیگیر اتفاقاتی هستیم که در آن دور دورها رخ داده است.رییس جمهور فلان کشور چه کار می‌کند؟! مردم فلان کشور درچه حالند؟! کودکان در آن نقطه جهان خوب تحصیل می‌کنند؟وضعیت آب و غذایشان خوب است؟حیوانات چطور... ؟آیا آن‌ها در امنیت هستند؟!نمی‌دانم... .چرا جنگ شد؟!چرا فلان بازیگر آمریکایی با فلان خواننده بریتانیایی ازدواج کرد؟! و... . اما هیچ‌کدام از اتفاقاتی که درست در همین نزدیکی رخ می‌دهند خبر نداریم! بیایید کمی وسعت دیدمان را کوتاه‌تر کنیم و اتفاقات همین نزدیکی را زیر و رو کنیم. درست همین نزدیکی! ​ در همین نزدیکی خانه‌ای خراب شد؛ با خراب شدن خانه خانواده‌ای بی‌سر پناه شد... . نان در سفره کم شد کمر پدر از غم خم شد یک زندگی از بین رفت مهر و علاقه دود شد! زمان چرتکه ...

  • دلنوشته در همین نزدیکی
  • ستاره حقیقت‌جو
  • نگار 1373
  • تعداد صفحات : 24
  • تگ: منتخب
  • بازدید: 1312
ادامه و دانلود

پیوند علم و عشق چه زیباست، اگر مخاطب خاصش تو باشی!​تو فقط بیا بشین وسط اتم زندگیم؛ تا مثل الکترون دورت بگردم.مورفینی بودی که هیچ دانشمندی قادر به کشفت نشد جز من.اتانولم باش... هِی تو ذهنم حَلِت کنم و سیر نشم‌. هیچ مقاومتی باعث نمی‌شه به تو نرسم.​یهو اومدی نشستی تو بطن قلبم‌. کُل لُب‌های مغزم درگیر توعه.​ *** تا می‌بینمت هیپوفیزم فقط "عشق" ترشح می‌کنه. *** ضربان قلبم واسه خاطر توه. *** چشمات آهن‌رباست، جذبم می‌کنه. *** تو اومدی و عشق رو بهم القا کردی.​ *** با تو زندگی رو حس می‌کنم. *** مثل سلول‌های مخروطی شبکیه چشم می‌مونی، بدون تو دنیا سیاه سفیده.​ *** تو، تو زندگیم مثل سروتونین تو مغزمی. *** مثل دوپامینی، کم باشی دست و پام می‌لرزه.​ *** چه کم باشی چه زیاد؛ عشق من مثل چگالی به تو ثابته. *** سه چهارُم زمین آبِ، ...

  • دلنوشته علوم عشق
  • Unbreakable کاربر انجمن یک رمان
  • طراح:
  • تعداد صفحات : 9
  • تگ: محبوب
  • بازدید: 1630
ادامه و دانلود

روز‌ها می‌گذرد.شب‌ها می‌گذرد‌.سال‌ها می‌گذرد.اما خاطراتی که برایم ساخت،نه باد و نه به یاد سپرده می‌شوند.چه شد که این‌گونه بر دیواره‌های یادم هک شد؟چه شد که این‌گونه با من عجین شد؟چه شد که این‌گونه زمستانم را سپید کرد؟دوباره آمدی!مثل همیشه سوز و سرمایت پیش از خودتمهمان قلبم شد...زمستانم! زمستانم!دیگر نایی برای التماست ندارم... چه قدر می‌خواهی با رفت و آمدت، با تکرار خاطراتت، با هر بار مهمان شدنت به قلبی که دیگر با خلق تو خو گرفته آزارم دهی. *** قبول است. دیگر انکار نمی‌کنم. انکار نمی‌کنم که چه لحظات نابی برایم آفریدی... لحظاتی که از عسل شیرین‌تر بودند برایم. لحظاتی که از عشق لبریز بودند برایم و لحظاتی که... حال چیزی غیر از پوچ بودنشان برایم نمانده. *** زمستان! یادت می‌آید چه قدر تو را دوست می‌داشت؟ نمی‌دانم چرا، ولی ...

  • دلنوشته خواب سپید
  • شیوا پناه کاربر انجمن یک رمان
  • ایسا حامی
  • تعداد صفحات : 18
  • تگ: محبوب
  • بازدید: 1685
ادامه و دانلود

ایستاده‌ام، قلبم تندتند می‌زند. می‌نشینم،‌ قلبم تند‌تند می‌زند.می‌خوابم، قلبم تندتر می‌زند.تمام رگ‌های بدنم را حس ‌می‌کنم. تمام ‌حرکت‌ خون‌های درون رگ‌هایم را هم حس می‌کنم.بدنم می‌لرزد، دستم می‌لرزد، بی‌جهت لبخند می‌زنم.این حس جدید است... ‌.توی هوای سرد تا حالا بدون لباس مناسب بیرون رفتید؟اول قلب آدم یخ می‌زنه و می‌لرزه،بعد پوست آدم دون‌دون می‌شه و قرمز،بعدش درد تو قفسه سینه‌ت حس می‌کنی؛ یه درد عمیق، یه دردی که حس می‌کنی یکی داره با مشت می‌کوبه تو قفسه سینه‌‌ت، بعدش دست و پاهات به لرزه میفته و فکت محکم و بی‌اختیار به هم می‌خوره. من هر بار عکست رو می‌بینم، این حس بهم دست می‌ده. یه حس دل‌نشین، یه حس جدید... ‌. *** دل‌تنگی‌ حس‌ جدیدی‌ست‌ که این روزها به سراغم آمده، حس غریبی‌ست. دل‌تنگی، خفه می‌کند آدم را. ...

  • دلنوشته حس جدید
  • نیلو .ج کاربر انجمن یک رمان
  • بهار قربانی
  • تعداد صفحات : 28
  • تگ: منتخب
  • بازدید: 1739
ادامه و دانلود

غم‌ها دست به دست هم داده‌اند تا کالبد خسته‌ام را بی‌جان‌تر کنند! کالبدی که سال‌ها پیش، روحش پر کشید و رفت... .یک انسان بی‌روح که فقط دارای یک کالبد خسته‌ است چه چیزی جز "تیمار" در زندگی‌اش می‌تواند داشته باشد؟!هر گوشه از زندگیِ کذایی‌ام، بوی تو را حس می‌کنم؛ بویِ نامردی، بی‌وفایی‌، خیانت! بوی تو مرا یاد این‌چیزها می‌اندازد! چشمان تو سیاه‌چاله‌ای بود که من در آن دست و پنجه نرم می‌کنم... چشمانِ تو، همانند زلزله‌ای مخرب بر سر زندگی‌ام فرود آمد و حکم ویرانی بر زیر و بم زندگی‌ام زد... زلزله‌ای شوم، که زندگی‌ام را نابود کرد! و تنها چشمان تو مقصر اصلی ماجرا است... .​ *** بی‌تو در شب‌های سرد تنهایی، میان یک‌ جهان درد... نالان از نبودِ تو در همان‌جا، که یک‌روز بودی تو!​ *** نالان قدم می‌زنم در کوچه پس ...

  • دلنوشته تیمار
  • ســتاره لطــفی کاربـر انجـمن یـک رمـان
  • Diana_am
  • تعداد صفحات : 15
  • تگ: منتخب
  • بازدید: 1583
ادامه و دانلود

با ترس دستی بر لبانم می‌کشم؛انگار آن‌ها را به هم دوخته‌اند! نه دیگری‌ست! ناگهان دستانم خیس می‌شوند و به یاد می‌آورم: «تاوان زندگی را با لبان دوخته و اشک سکوتم داده‌ام! قبلاً آدم‌ها با سکوتشان با هم حرف می‌زدنند،هر نگاهشان بیانگر حرفی بود؛ اما اکنون،چیزی از آن مردمان نمانده است! حال بعضی آدم‌ها تظاهر می‌کنند حرفت را می‌فهمند و معنی سکوتت را می‌دانند...اما آن‌ها حتی درکی از زندگی ندارند! بعضی دیگر هم همچو من، کاری جز بی‌تفاوتی ندارند... .​ *** چه بی‌رحم شده‌اند این مردمان امروزه! با چشم بی‌گناهی را قضاوت می‌کنند، با زبان زخم می‌زنند و سرزنش می‌کنند! اما امان از شما مردمان! هر ظاهر بدی که نشانگر قلب سیاه نیست و هر نیک‌رویی که حتما ساده دل نیست! چه راحت شده است بی‌پروا حرف زدن و بی‌صبرانه قضاوت کردن!​ *** من دلتنگم، دلتنگ ...

  • دلنوشته‌ی اشک سکوت
  • Z.M.SH کاربر انجمن یک رمان
  • متین
  • تعداد صفحات : 23
  • تگ: منتخب
  • بازدید: 1665
ادامه و دانلود

هوای ابری بغض آسمان است و رگبار و طوفان فوران غم‌های تلنبار شده‌اش..!​حالت بی من چگونه است؟هنوزم مانند گذشته قهقهه می‌زنی؟ می‌توانم امیدوار باشم صورت تو هم مانند صورت من با خنده خداحافظی کرده باشد؟ آه... . بعید می‌دانم.شب گذشته هنگامی که داشتم عکس‌های گذشته را مرور می‌کردم لبخندت را دیدم... . می‌دانی؟ من مانند تو نیستم، دلم نمی‌آید تو حتی یک روز لبخند بر روی ل**ب‌هایت نباشد! همیشه بخند برای دلی که با رفتنت تکه‌تکه‌اش کرده‌ای تنها کاری که می‌توانی کنی خندیدن است...! این روز‌ها هوای دلم عجیب ابریست! دلش باریدن می‌خواهد؛ اما از یک چیز می‌ترسد...! ترس از این‌که تکه‌های شکسته‌اش از جایشان سر بخورند، آن‌گاه است که دیگر چیزی برایش باقی نمی‌ماند! تازگی‌ها یک‌کلمه در مغزم سان ناقوص کلیسا صدا می‌دهد، مرگ..! مرگ برای رها شدن از دنیا، برای رها شدن از ...

  • دلنوشته‌ی هاله‌ی سیاه
  • Hadis.ka کاربر انجمن یک رمان
  • Diana_am
  • تعداد صفحات : 14
  • تگ: محبوب
  • بازدید: 1553
ادامه و دانلود