خلاصه: دانلود رمان تحسر فخرالملوک به سختی در حالی که نفس نفس می زد کنارِ حشمت نشست و لیوان چای را به سویش گرفت و با گشاده رویی گفت:بفرمایید آقا، اینم چایی بعداز ظهرتون... بخورین که حسابی لب سوزه.» حشمت خان با تلخی چای را از او گرفت و با اخمی تصنعی غر زد:«ای بابا فخری خانوم! این چه کاریه شوما می کنی؟ مگه نگفتم بشین و از جات تکون نخور؟ یه چایی ریختنو که دیگه خودم بلدم. اون سماور، اونم استکان. شما فقط بشین و حواست به اون بارِ شیشه ت باشه. ملتفت شدی یا نه؟» دقایقی به سکوت گذشت؛ سپس فخرالملوک با نارضایتی در جایش تکان خورد و سرِ درد و دلش را باز کرد: «راستش خان، ما الان سه چهارساله ...