نگاهم را که لابه لای شهر میلغزانم جز سیاهی، تنها سیاهی نصیبم میشود! وفاداری سگان شهر افسانه شده است، انسانهایش که دیگر کشک! فانوسهای کوچههای شهر خوابند و کسی دیگر نای ندارد فانوسهای خاک خورده را روشن کند... دریغ از یک قاشق چایخوری نور! همه را جذام ماتم بلعیده است! دریغ از لبخندی گرم... دریغ از عشقی صاف... دریغ از زندگی... دریغ از زندگی! راستی گفتم زندگی! خدا بیامرز شدهها که دیگر دریغ ندارند! هی! خدابیامرزدت زندگی! *** خدابیامرزد انسان را، موجود خوبی بود! غذایش را میخورد، سرش در آخور خودش بود... . شکم هر کسی را هم که میخواست بدرد قبلش یک ندایی میداد! *** خدا بیامرزد زمین را! سیاره بدی نبود امّا نمیدانم چرا حماقت کرد و گفت بگویید آدمها بیایند... *** خدا بیامرزد ضحاک را، لااقل انتهایش پشیمان شد! اینجا خون آدمها را که میمکند... ...