مقدمه: مجموعه دلنوشته های از جنس خاک _ روحم اسیر شد؛ اسیر قلبی که دیگر نمیزد. قلبت ایستاد ولی روحت آزاد شد؛ روحت را آزاد کردی و مرا در زندانی سیاه، محبوس! گلهای نیست؛ خودم زندانم را سیاه کردم... . مجموعه دلنوشته های از جنس خاک قسمتی از دلنوشته: لبخند بزن! لبخند بزن! خواستهی هر شبم در خواب همین است. تمام امید زندگیم، خندههاییست که در خواب میزنی؛ خندههایی که ای کاش همیشه بر لبانت بود. آخرین بار که دیدمت، لبخند داشتی؛ لبخندی که بین خاک گم شد... . *** قلبم توان زدن ندارد. پاهایم توان قدم زدن ندارند. دستانم توان لمس خاک را ندارد. زبانم توان خواندن آیهها را ندارد. پس چرا باید نفس کشید؟! نفسی که دیگر امیدی ندارد... . *** زیر باران قدم میزنم؛ یادم هست که عاشق باران بودی. یادم هست... دستانت را باز میکردی و میچرخیدی؛ میگذاشتی باران تو را ...
