مقدمه: دلنوشته جیغ گمشده _ درست تو همون کوچه وایساد. حسابی لباسش خیس شده بود، هنوزم نفس نفس میزد. نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره شروع کرد به دویدن... از گوشهی چشماش بیاختیار اشک سرازیر میشد ولی سریعتر میرفت... مهم نبود کجا؛ فقط باید راهی پیدا میکرد. همون کوچه پس کوچههای شهر شده بودن خونهش، با بوی همهشون آشنا بود؛ حتی میتونست چشمبسته پیداشون کنه... بالاخره به کوچهی باریک طولانی همیشگی رسید. یه نفر بیشتر نمیتونست ازش رد بشه؛ طوری که اگه یکی همزمان از مقابل میاومد، یکی باید تموم مسیری که اومده رو عقب میرفت تا اون یکی بتونه بیاد بیرون! بدون فکر کردن بهش، داخلش شد. چشماش درست نمیدیدن، انگار یه پیرزن بود. از عصایی که توی دستش بود فهمید که ...
